از این حیات چه حاصل که در فراق سرآمد


بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد

سر چه داری و رای کجا ، که از سر رحمت


نیامدی به سرم باز و وعده ها به سر آمد

نیازمندی جانم به التقای جمالت


ز هرچه شرح توان کرد و وصف بیشتر آمد

چه ابتهال و تضرع به حق نمودم و کردم


هر اجتهاد که در وسع و طاقت بشر آمد

چه سود جهد چو دولت مساعدت ننماید


به هرچه فال زدم قرعه شیوه ء دگر آمد

ز عمر و عیش ندارم نه لذتی و نه ذوقی


چنین بود چو نحوست به روزگار درآمد

نظر به وجهه نکردم به روی کار چه گویم


که هرچه با سرم آمد ز آفت نظر آمد

به هرکجا که نشستم برایستاد خیالت


ز هر طرف که برفتم غم تو بر اثر آمد

گر التفات نمایی همین بس است که گفتم


بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد